![](/upload/l/lovely.a/image/s/Copy%20of%20Image(06).jpg)
محشر چشمان خمار تو دلبسته ام كرد
مرا از وادي از كاشانه ها وارسته ام كرد
در آن روزي كه از كوي و ديارم پا كشيدي
دلم با عاشقي با مهر و كين همدسته ام كرد
غريبه بودنم با مردم بي عيش و بي مِي
مرا چون يوسفي از شهر خود گسسته ام كرد
دويدن ها ي من دنبال راهِ بي سرانجام
ره صد ساله ي رسيدنت هم خسته ام كرد
شكستم با اصابت هاي هر تيشه ي فرهاد
دلم پرخون وليكن چون زمانه پخته ام كرد
قضاوت هاي دور از عدل و بي رحم زمانه
به جرم يك شكايت از قضا ششكسته ام كرد
گلايم اين بُد از دست زمانه بشنو اي دوست
چگونه دل مرا چون پيچكي اشفته ام كرد
به پاس اين همه رنج جدايي ها كشيدن
او به جاي يك سلام خود برافروخته ام كرد
بديدم او ببودش با دگر ياري خدايا
چرا ليلي مرا اينگونه دلشكسته ام كرد
جهان پيش ديدگان تار ودگر هيچ نديدم
بدو گفتم كه بي وفاييت دلخسته ام كرد
جفا از سوي يار و دست خونخواه زمانه
به سوي منزلي از آخرت آرسته ام كرد
نظرات شما عزیزان: